آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا

ساخت وبلاگ
سلام بازنده

می خوام یه 5 سالی دست از سر این وبلاگ بردارم تا وقتی که آن شرلی فسقلی ما بزرگ بشه و بیاد وردست خودم و آجر وبلاگ رو پرت کنه بالا و با هم اینجا رو بسازیم. خیال باطل

پس در پایان خرداد سال 1397 منتظر دو عملۀ ماهر باشید! peace sign

آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا...
ما را در سایت آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامان نوشین anika بازدید : 143 تاريخ : دوشنبه 3 تير 1392 ساعت: 20:32

این مطلبی که رمزدارش کردم، فقط یه رویاست که دیشب دیدم. چون هرکی یه رویا رو بشنوه با تفکر خودش و به طور اتومات یه تعبیری براش میاره، صلاح نیست آشکار باشه ولی لازمه نوشته بشه تا هر چند وقت یکبار بهش مراجعه کنم و به خاطر بیارمش.

ببخشید عزیزانم.

آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا...
ما را در سایت آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامان نوشین anika بازدید : 141 تاريخ : دوشنبه 3 تير 1392 ساعت: 20:32

امروز بچه ها امتحان شیمی داشتند. من مراقب امتحانی دوم تجربی ها بودم. خوب... رشته خودمم شیمی هست هرچند دو سالی هست که تدریس ندارم ولی درطول دوران تدریسم شیمی 2 عشق من بوده. هر 4 سال دبیرستان رو تدریس کردم ولی همیشه از تدریس شیمی 2 لذت می برم. پایۀ شیمی هست و مباحثش از نظر من شیرین ترین و چالش برانگیزترین مطالب در ذهن بچه هاست و اگه درست تدریس بشه و بچه ها هم درست بفهمنش، عاشق شیمی میشن و مشکلی در ادامۀ تحصیل شیمی نخواهند داشت.

خلاصه عشق منه دیگه... عاشقی که شاخ و دم نداره!

این شد که امروز بچه ها (که می دونستن رشته اصلی من شیمی هست) دلی از عزا درآوردن. اشکالاتشون رو جواب می دادم و گاهی جواب رو هم بهشون می رسوندم چون دلم نمی اومد بعضی سوالا رو جواب ندم! whistling

وقتی سوالا رو می دیدم اونقدر دلم هوای تدریس می کرد که نگو... سوالاشون بی نهایت ساده بودن و اگه من تدریس داشتم اینقدر ساده امتحان نمی گرفتم. خوب... البته من هرچقدر زحمت بکشم برای بچه هام، همونقدر توقع دارم و شاید معلم های شیمی دوی ما هم سطح بچه هاشون رو همینقدر دیدن؟ (این حرفم بدجنسانه که نبود... بود؟ whistling) زبان

من سالهاست که سابقۀ معاونت مدرسه دارم. البته هرسال علاوه بر معاونت، تدریس هم داشتم و هیچ سالی نبوده که معلم نبوده باشم به جز امسال و سال گذشته. امسال که معلم شیمی اضافی داشتیم و به من تدریس نرسید و سال گذشته هم خودم داشتم درس می خوندم و تدریس نگرفتم... به خاطر همین سابقۀ معاونت هست که دلم نمیاد معاونت رو کنار بذارم و با حقوق معلمی بازنشسته بشم. زحمت معاونت خیلی بیشتر از معلمی و حقوقش هم به نسبت بهتر هست... اینه که میگن: گشنگی نکشیدی تا عاشقی یادت بره رو درک می کنم. به خاطر پول از عشقم دور شدم! نیشخند به هرحال هر معلمی تا آخر عمرش معلم می مونه و به همین دلیله که من از سال گذشته که تدریس نداشتم به این فکر افتادم که یه سایت آموزشی بزنم و تدریس کنم توش... البته منحصر به شیمی نخواهد بود و هرکدوم از همکارانم که مایل باشند می تونند توش تدریس کنند (رشته های مختلف) ولی فرصت راه انداختن این سایت به دستم نیومده و گذاشتمش برای دوران بازنشستگیم.

خلاصه... امروز دلم رفته بود سراغ روزهای قدیم. مخصوصا که دو سه شب پیش هم فیلم اردوی سال 84 که با بچه های دبیرستان ح. م. (دبیر شیمی شون بودم) رو داشتم نگاه می کردم و دلم پر کشیده بود... توی اتوبوس (موقع خونه برگشتن) توی خودم بودم که یه لحظه برگشتم به کناریم (که یه خانوم غریبه بود -----> من کلا توی وسایل نقلیه عمومی خیلی زود با ملت دخترخاله میشم و اگه بخوام یهویی به کسی که نمی شناسم چیزی بگم، طوری برخورد می کنم که انگار نه انگار هفت پشت غریبه س! نیشخند) یه حرفی بزنم (فکر کنم مسیر رو پرسیدم چون امروز با یه مسیر جدید اومدم خونه) که یهو خانومه بعد جواب سوالم گفت: شما خانوم خاموشی نیستید؟ دبیر شیمی؟؟؟

اشتباهش رو تصحیح کردم: خاموش نژاد هستم! یول بله دبیر شیمی بودم. (عینک دودیم رو بالا دادم) شما دانش آموزم بودید؟

ذوق زده گفت: بله خانوم!

پرسیدم: دبیرستان ح. م.؟ (با توجه به محل سوار شدنمون به اتوبوس، این محتمل ترین گزینه بود!)

بازم تایید کرد. کلی هردومون خوشحال شدیم. ازش درمورد بچه ها پرسیدم و معلوم شد اکثرا ناپیوسته درس خوندن (اول فوق دیپلم و بعد کارشناسی) و بعضیاشون برای خودشون اشتغالزایی کردن و طبیعتا اکثرشون مزدوج شدن. بعد یادم انداخت: چند روز پیش یادتون کرده بودم... یادتونه می گفتید که من هرچی بشینم روی بخت خودم نشستم و اصن بخت خودمه و دلم می خواد روش بشینم؟

تایید کردم و بعد به روش زمان تدریسم، روی صندلی چرخیدم و گفتم: ایناهاش! اصنم دلم می خواد بختمو لهش کنم! خنده

گفت آره خانوم دقیقا همینجوری! خنده

چقدر به شرارت های اون موقع خندیدیم. برام درمورد کسی گفت که به هم علاقمندن و امیدوارن که بتونن با هم ازدواج کنن. چقددددددددددددددر براش خوشحالم. الان خیلی زوده که نتیجه بگیریم یا مطمئن بشیم ولی از صمیم قلب آرزو می کنم با همون کسی که دوست داره ازدواج کنه.

از صمیم قلب آرزو می کنم تمام دخترها و پسرهامون انتخاب های درستی داشته باشن و به آیندۀ زیبایی برسن و زندگیشون هرگز به پشیمانی نرسه. good luck

آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا...
ما را در سایت آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامان نوشین anika بازدید : 222 تاريخ : دوشنبه 3 تير 1392 ساعت: 20:32

مشکل فشار خونم حل میشه انشالله! فعلا مسئلۀ مهم، اون نیست! نیشخند

 

از امروز تا دوم خرداد مهلت دارین که حدس بزنین علت کیپ شدن گوشام چی بوده (فشار خون نبود، سرماخوردگی و عفونت هم نبود!) به برنده یک بسته لواشک ترش + یک بسته پفک خیلی گنده جایزه داده می شود. money eyes

قول میدم اونم قول خاموشی! مژه

راهنمایی: فقط همینقدر بدونید که کرکر خنده س!

ساعت 12:00 بامداد سوم خرداد (یعنی دوم خرداد که به نصفه شب رسید!) مهلت به پایان می رسه و جواب اینجا نوشته میشه! یول

===============

خوب... به نظر نمی رسه کسی بتونه جواب صحیح رو حدس بزنه! درنتیجه جواب رو الان می نویسم دیگه!

عرضم به حضورتون که بنده بعد این سیصد و بیست سال (بلکم چهارصد سال!) عمری که از خدا گرفتم، دارم دندون در میارم! نیشخند اونم دندون عقل! money eyes روز یکشنبه تو مدرسه زبونم خورد بهش و دیدم نیش زده!

دیگه اینکه... هیچ حدس درستی تا حالا نداشتیم ولی چون رهگذر جان تنها کسی بود که پشتکار به خرج داد و دو سه تا حدس معقولانه و بامزه زد، هروقت اومد طرفای ما، هواشو می داریم. یول

باقی بقایتان...

 

آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا...
ما را در سایت آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامان نوشین anika بازدید : 156 تاريخ : دوشنبه 3 تير 1392 ساعت: 20:35

شدم مث این پیرزنا که هرجا می شینن آه و ناله می کنن!

ایش!

آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا...
ما را در سایت آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامان نوشین anika بازدید : 199 تاريخ : دوشنبه 3 تير 1392 ساعت: 20:32

سلام

شرمنده بابت آپ قبلی.

گوشام هنوز بسته ان ولی خوب میشم حتما. درنتیجه ببخشید که لوس بازی درآوردم. آپ قبلی رو مخفی می کنم که دیگه باعث نگرانی کسی نشم.

و اما:

فصل امتحانات هست و بچه ها با ترس و لرز میان مدرسه. توی حیاط همهمه می کنن و تند و تند کتاباشون رو ورق می زنن بلکه یه ذره به اطلاعاتشون اضافه بشه و یه بیست و پنج صدمی گیرشون بیاد!

معلما هم باید منتظر برگه های دانش آموزا باشن تا ببینن نتیجه یک سال زحمتشون چی میشه.

تابستون میشه و ما چهار تا معاون می مونیم و مدیر... با یه مدرسه خالی و حوصله های سر رفته.

معاون آموزشی و اجرایی که سرشون شلوغ میشه چون ثبت نام و اعلام نتایج هست. منم که فناوری هستم با سایت مدرسه سرگرم میشم ولی معاون پرورشی نمی دونم چیکار می خواد بکنه!

آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا...
ما را در سایت آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامان نوشین anika بازدید : 167 تاريخ : دوشنبه 3 تير 1392 ساعت: 20:32

سلام

خوب... امروز ما مسابقه داشتیم. گفته بودن ما شش گروه شرکت کننده هستیم. سه منطقه از مشهد (ما دو تا منظقه ای که مربی یکسان داشتیم + تبادکان که میگن توی سرود حرف اول رو می زنه) و سه تای دیگه هم از شهرهای قوچان و کاشمر و نیشابور. امروز متوجه شدیم که کاشمر دو گروه داره. آقایون و خانم ها! هرکدومشونم دو تا سرود خوندن که البته هیچ کدوم کارشون جالب و خوب نبود. ریتم ها رو درست رعایت نمی کردن و شروع خوندنشون هم مشکل داشت.

البته نمی دونم خودمون چیکار کردیم ولی به هرحال کارمون چشم ملت رو گرفته بود. مخصوصا وقتی برای شعر محلی، لباس هامون رو عوض کردیم و 22 تا خانوم با لباسای رنگی و محلی خوشگل، روی سن پدیدار شدیم. حتی الامکان هم درست خوندیم. خانومای پرورشی که بین ما بودن از تجسم اینکه باید جلوی آقایون با لباس محلی ظاهر بشیم، وحشت کرده بودن ولی چاره دیگه ای نبود! شیطان مربی گفته بود باید حس شعرها رو به خوبی منتقل کنیم و من تمام مدت به تابلوی "یا علی ابن موسی الرضا" که رویرومون بود نگاه می کردم و سعی می کردم خودم رو توی حرم امام رضا مجسم کنم (شعر درمورد امام رضا بود) و راستش بعضی جاها داشت گریه ام می گرفت!

شعر اولمون هم درمورد عاشورا بود... توصیف نکنم بهتره... من هروقت یاد عاشورا می افتم دلم می گیره.

اندر مزایای این حس گرفتنمون هم این بود که... من بعد پایین اومدن از روی سن، سوختم. نگران

شاید شما جزو آدم هایی باشید که به چشم زخم اعتقادی ندارند ولی من بدجور اعتقاد دارم. مخصوصا وقتی آدمی هستم که خیلی سریع چشم زدن دیگران روم تاثیر میذاره. به محض اینکه رفتم پایین سن تا در معالجۀ گلوی پردرد خودم یه چای بخورم، همکارم لیوان تمام جوش خودش رو برگردوند روی دستم! تا همین الان (که ساعت دوازده نصفه شبه) دستم قرمز بود و می سوخت. خنده

ناحیۀ دیگه ای که مربی شون با ما یکسان بود، شعرهاشون قشنگ بود و خیلی خوب اجرا کردند. هم اونا ما رو شدید تشویق کردن و هم ما اونا رو. کاشمری ها هم مردهاشون زن ها رو تشویق می کردن و زن هاشون مردها رو! یاد جوونیام افتادم (دو سال اول خدمتم رو کاشمر بودم و ابدا خاطرات خوشی از اونجا ندارم!)

نیشابوری ها خانوم بودن. یه سرود هم بیشتر اجرا نکردن. خودشون از این ارگ ها آورده بودن و آهنگشون اونقدر باحال بود که کم مونده بود وسط اون همه مرد و زن، پاشم به قر دادن! زبان

تبادکانی ها خیلی متقلب بودن. به جای اینکه یه گروه از همکاران فرهنگی رو آورده باشن، بینشون ده تا (شایدم بیشتر) مربی سرود حرفه ای آورده بودن! ما که چیزی نگفتیم ولی ناحیۀ دیگه ای که از مشهد اومده بودن، کلی به آقای فقیهی اعتراض کردن و گفتن باید این تیم حذف شه ولی ایشون قبول نکرد.

من که خودمون رو سپردم به امام رضا. مهم اینه که هدیه ای که به ایشون می خواستم بدم، قبول کرده باشن. دیگه زیرآب زدن یه عده یا تقلب کردن یه عده دیگه، به نظرم بی ارزش به حساب میاد. لبخند

اجرای گروه قوچان رو نتونستیم ببینیم درحالیکه به شدت مشتاق بودم اجرای اونا رو ببینم. گروه قوچان همه مرد بودن با لباس های محلی قوچانی و دوتار... دوست داشتم اجراشون رو ببینم ولی موکول شد به بعد از نهار و نماز که اونم عذر ما مشهدی ها رو خواستن و رفتیم خونه.

من با همکارای اون یکی منطقه رفتم خونه چون مسیر اونا به خونۀ ما نزدیکتر بود. ریخته بودن سر من و می پرسیدن چرا ازدواج نکردم؟ یکیشون که یه خانوم مجرد و مسن بود گفت یه پدر و پسر پیدا کنم که پدره مال من باشه و پسره مال اون!!! منم گفتم خوبه. چون سر پسره رو زیر آب می کنم و باباهه هم که یه پاش لب گوره و کافیه یه زیرپا بزنم بهش یا هولش بدم و بپره تو گور و همه اموالش رو بالا بکشم. پرسید: پس من چی؟

گفتم: من چشم دیدن عروس خودمو ندارم انتظار داری به عروس شوهرم باج بدم؟ شیطان

یکی دیگه شون می گفت: کار خوبی کردی. حرف اینا رو گوش نکن و عروس نشو ها! اینا خیر تو رو نمی خوان! مرد خوب رو باید انداخت توی دیگ و مرد بد رو باید انداخت زیر دیگ و هردوشون رو باید سوزوند!

(چه دل پری داشته از مردها!)

خلاصه امروز با خنده و شوخی تموم شد ولی گلودرد من سر جاش هست. الان یه هفته س گلودرد دارم (سرما خوردگی) ولی قدرت خدا موقع اجرا نه سرفه کردم و نه گلوم گرفت! البته سرفه رو خودم مواظب بودم که سرفه نکنم ولی گلودرد نداشتم موقع اجرا... الان داره تلافی شو درمیاره. مدام آب گرم می خورم ولی فایده ای نداره. تب هم دارم و آبریزش بینی و سردرد و خیلی چیزای دیگه! ناراحت

خدا کنه کشوری بشیم. من دلم اردوی کشوری می خواد. ناراحت

آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا...
ما را در سایت آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامان نوشین anika بازدید : 202 تاريخ : دوشنبه 3 تير 1392 ساعت: 20:32

خوب... آن شرلی نازنینم قلب اون کنار اسمش می مونه که وقتی 15 سالش تموم شد، و یه دختر خانوم نوجوون و قوی شد، بیاد و همراه خاله وبلاگ بنویسه. خیال باطل آخه اگه پلیس بفهمه که خاله خاموش یه دختر خانوم 10 ساله رو آورده توی نت، دستگیرش می کنه و خاموش بیچاره بدبخت میشه! استرس

==============

فردا، جمعه، آخرین تمرین سرود ماست و شتبه ساعت هشت صبح باید بریم برای اجرا... از اجراهامون فیلمبرداری و به تهران ارسال میشه تا اونجا داوری صورت بگیره.

برای موفقیت ما دعا کنین تو رو خدا! نگران

آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا...
ما را در سایت آنیکا دختر کوچولوی مامان و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامان نوشین anika بازدید : 185 تاريخ : دوشنبه 3 تير 1392 ساعت: 20:32